معتقدم عشق با خودش گیروگور و حساسیت می آفریند. نمیشود عشق و لیبرالیسم را یکجا جمع کرد. نمیشود مدعی بود من تو را میخواهم و هرآنچه هستی و انجام میدهی را دوست میدارم. این لااقل در جنم زنهای شرقی نیست. محدودیت زاییده ی عشق و رابطه است. زنهای عاشق ، میخواهند نگاهِ شعله ورِ دلدارشان تنها معطوفِ آنها باشد. مدتها بود سعی داشتم به خودم بقبولانم ، رفاقت و لیبرال بودن ، برخلاف عشق ، تناقضی باهم ندارند. میشود آزادانه در رفاقت عشق ورزید ، خود بود و اجازه داد که دیگری خودش باشد. میشود به طنز واداشت عیب های دیگری را بی آنکه درصدد تغییر او باشیم. میشود بی متر و معیار محبت کرد و دقیقا لیبرالیسم را در دوستی هویدا ساخت : «من کنارِ تو هستم برایِ تمامِ آنچه که هستی و بهایِ لبخندِ تو را بی منت و پاداش ، حاضر به پرداختم» این قطعا اتفاقی ست که در عشق رخ نمیدهد ... در واقعیتِ عشق ! مدتها بود آزادی ام در دوستی ها را هرروز وارسی میکردم و خاک و خولش را میتکاندم و میگذاشتمش بالایِ دلم-جایی که جلویِ چشم باشد. میخواستم از خود آدمی بسازم که بابتِ نیم وجب مهرِ کمتر یا بیشتر ، اخم بر چهره ننشانم. دوستی برایم شده بود محبتهای بی دریغ که انگار اگر نمیبود ، وجدانم آسوده نمیشد. میخواستم مریمی باشم که برایِ نبودنِ آدمهایِ اطرافم غصه نخورم :) -هرچند همیشه کسانی بوده اند که در برم بوده اند. برایِ شنوا نبودنِ آدمهایی که خودم برایشان گوش بودم ، غمی بر دل اضافه نکنم. کم کم بدل شدم به آدمی مراقبِ آزادی هایِ بی غم و غصه و درگیری ... که سعی داشت خلافِ موجِ وابستگی های دست و پاگیر دوستی هایِ اینروزها ، شنا کند. نق نزند از همدرد نبودن ها و درک نکردن ها ! امروز اما از صبح دارم خودم و دوستی هایم را بالا و پایین میکنم. دلم میخواست ، تنها دل بزنم به کافه کاکتوس و فکر کنم به دوستی هایم. وابستگی در دوستی همان نقطه ایست که به خودت می آیی و میبینی داری علنا و رسما حرص میخوری -چه بخواهی چه نخواهی ، حسادت میکنی ، گیر میکنی روی رفتارهای کوچکِ گذرا. وابستگی یعنی به مرداب کشاندن دلی که میتوانست دریا باشد. دلی که میتوانست بی مهابا بخندد و عطوفت را روانه رابطه کند امـا ماند پایِ گره خوردگی های کوچک. وابستگی همان جاییست که وهم برت میدارد نکند من بیشتر محبت کرده باشم؟ نکند آنقدر که من بوده ام ، او نبوده است؟ نکند همانقدر که من همدرد و همدل بوده ام ، او نبوده است؟ وابستگی در دوستی همانجاییست که میشد پروبالِ دلت را مبسوط کنی ، اما ماندی میانِ موجِ بی پایانِ گیروگورهایِ گذرنده. امروز پروبالِ دلم را وارسی کردم ... سایه هایِ وابستگی هایِ قدیمی رویش سنگینی میکرد. احتیاج داشتم به تلنگر. به صحبت با خودم و بازگشت به جمعِ لیبرال و رفاقت!
شاید تنها دلخوشی ام ، خدایی ست که در رفاقتش ، آزادترین است ...